داستان کوتاه/اختاپوس
صبح روز دوم آبان ماه، سال هفتاد وچهار، هنوز پلکهایم سنگینی می کرد و مادرم مهربانانه با آن صدای نازک وکشدارش، صدایم می زد.
پویش خبر، دوست نداشتم مدرسه برم که آقای افراز، مدیر مدرسه را ببینم. حتی اولیای بچه ها هم، ازش می ترسیدند. آقای تقوی، معلم ادبیات با اون دماغ عقابی و سوالات مسخرش، دیگه چندش تر و آزار دهنده تر ازبقیه بود.
داشتم خودمو متقاعد می کردم، که بیدارشم. بدون مقدمه و ناگهان! مهتابِ صورتِ دختر حاج اسدالله گشاینده،با اون چشمای زاغش، ازپشت پتویم، ظاهر شد.خونه روستایی وحیاط بی درو پیکر… با مهربانی موهای قهوه ایم را کنار زد و بدون هیچ مقدمه چینی گفت: همین دختر لاغر، عروس من میشه.!! من دختر چاقالو وشکمو، دوست ندارم. حس کردم، ناگهان آب سردی به صورتم پاشیدند. با خجالت پتو را کنار زدم و عذر خواستم ودویدم دستشویی. وقتی از روستایمان با وانت کهنه مش صفر، راهی شهر می شدم. تلخی این جمله ناگهانی خاله صدری، آزارم می داد. نمی دانستم خوشحال باشم یا نگران. دختر حاج اسدالله، چندتا پسر داشت، هاشم ، محسن ، رسول ،علی و طالب. جعفر، هم پسربزرگش بودکه تازه، نامزد کرده بود.
فردای آن روز، وقتی خواستم به خونه خاله گوهر برم، رسول، پسرسوم خاله صدری را دیدم که کنار یک موتور استاده و زل زده بود، به بر و روی من.
لبخندی زد و به دوستش اشاره ای کرد و موتورش را روشن کرد و رفت. قد بلند و تراشیده رسول، دلمو لرزوند. وقتی خونه خاله گوهر رسیدم، احساس می کردم چند روز، روزه بودم. گلویم خشک بود و حسابی تشنه بودم. یکی از عادتهای من این بود که برای عالم وآدم، اسم گذاشته بودم. انگار، فقط به شیوه اسم گذاری خودم،می تونستم اسامی آدمها را به خاطر بسپارم. یکی از معلمام، اسمش کتری بود ، یکی عقاب ، یکی جغد. خلاصه برای هر کسی وچیزی اسمی متناسب با فرم صورتشون میذاشتم.
به قول دخترا، شیطون وخنده رو بودم وبه قول مادرم، بیعار و بی خیال. تقریبا بدون آمادگی و هیچ مقدمه ای، بعداز چند ماه، با اصرار خاله صدری، با رسول به خونه بخت رفتم. با اینکه هنوز دوره دبیرستانو تمام نکرده بودم و شناخت کافی نسبت به رسول نداشتم. اما، زندگی ناگهان روی کولم سوارشد. زینب پریوند و نرگس تقوی، قبل از امتحانات خرداد، به دیدنم اومدند. ویار حاملگی دمار از روزگارم درآورده بود. مخصوصا به بوی لباس رسول، حساس شده بودم.
روزی صد بار تهوع و سرگیجه و ترش کردن، زندگی روزمره ام شده بود. دانیال را با هر بدبختی که بود، بدنیا آوردم. تاچشم به هم زدم، رضا و پریسا هم مثل جوجه اردک ، پشت سرم تلو تلو می خوردند و می آمدند.
هنوز، دانیال به مدرسه نرفته بود که رسول، با دختر همسایه خوش وبشی راه انداخت. به بهانه رشد بچه ها در شهر، خونه را با اصرار فراوان به شهر دهدشت بردم. در محله صد و هشتاد، مرسوم خانوم های محله بود که عصرها، جلوی درب حیاط می نشستند. گپ گفتی و سبزی پاک کردنی و خاطره ای ….
چند روز از حضورمون توی محله نگذشته بود که رسول ازم پرسید، اون خانوم خوشگلی که چادر گلی سرش کرده، زن کیه؟ گفتم به تو چه مربوطه، مرد ناحسابی!؟ دختر آقا منصور، قصابی محله ست، خواستگار هم داره….
شاید یه ماهی می شد که به محله صد و هشتاد رفته بودیم که داداشای مریم، رسولو به قصد کشت، کتک زدند. حدود پانزده روز، رسول توی خونه بستری بود، هرکی می پرسید، بیماریت چیه؟ می گفت: رفتیم خونه حاجی منصور که از مکه اومده بود. سرمای عربستانو با خودش آورده بود. اما، جای زنجیر و چوب و لگد بچه های منصور قصاب، روی دنده های رسول مونده بود وشب ها تاصبح،از درد دنده هاش، نمی خوابید.
با اصرار فراوان، به بهانه بیماری مادرم، دوباره به روستا برگشتیم، با خودم فکر می کردم، توی روستا، محدودیت بیشتری برای رسول هست. تنها چیزی که توی روستا اذیتم می کرد، این بود که هر مردی، با هر سن وسالی، از هر دختری، خواستگاری کنه، بدون در نظر گرفتن شرایطش یا زن قبلی، بهش جواب میدن. انگار فقط میخوان دختراشونو، از سر واکنن. وقتی دانیال، به کلاس اول پا گذاشت، رفتارها وکنایه های رسول، ورد زبان همسایه ها بود. بارها آرزو کرده بودم که به جای معصومه وفاطمه وطاهره، سه تا برادر قل چماق داشتم که رسول ازترس اونا، نتونه بهم بگه بالای چشمت ابروست. اما چه میشه کرد؟ توی این دنیای به این بزرگی، با یه مشت بچه قد ونیم قد، ویارهای دیونه کننده، گرفتاری خواهرام و بیماری پدرم، به سختی می شد خندید. ولی به قول مادرم، تن بیعار من، توی وسط عزا، برای خنده بهانه ای پیدا می کرد. (خواهر میت، چقدر بدجور گریه می کنه. مادر فلانی مثل پاتریکه. شوهر فلانی مثل گوریل انگریه.) از بس با بچه ها، برنامه کودک دیده بودم، همه قهرمانای داستانهای ذهنی ام، کارتونی بودند. خنده دار و پاک شدنی وقابل تعویض. وقتی خودمو توی آیینه نیگا می کردم، فکر می کردم اختاپوس باب اسفنجی جلوی آئینه وایساده. بیمارهای ما زنها هم برای خودش، داستانی علیحده دارد. روزی هزار بار می مردمو زنده می شدم. درد، امونمو بریده بود. پزشک خونه بهداشت و پزشک شهر، افاقه ای نکرد. رفتیم شیرا، چند بیمارستان و دکترو، زیر پا گذاشتم تا متوجه شدند که جای لگد رسول، فتق شکم کنار لگنم درست کرده و عفونت کرده و دردناک شده. مردها، وقتی متوجه میشن همسرشون پناهی نداره، خیلی قلدرترن و هرچی دلشون میخاد، فرعون میشن… توی این هیری ویری، مادرم پسری بدنیا آورد. پسری که قرار بود به پشتوانه اش، از دنیا، انتقام بگیرم. اما، کو تا کورش بزرگ بشه و بتونه از من حمایت کنه! تا اون موقع، استخونام پوسیده و درخت غم توی وجودم، هزار ریشه دونده.
باهزار بدبختی وخواهش تمنای قاضی ونماینده واین و اون، وضعیت استخدامی رسول، تغییر کرد و ماهیانه دویست هزار تومن، به حقوقش اضافه شد. دیگه رسول خدا را بنده نبود.گاهی وقتها، توی جیب رسول، پنجاه شصت هزار تومن پول بود. می گفت: هدیهٔ مدیر فلان اداره است. تو نگو، با خواهش و تمنا، از رئیس اداره شون تخفیف می گرفت و مقداری از صاحاب کنتور، رشوه می گرفته.
زندگی هچل هفت من، حالا دیگه رشوه را کم داشت. کاری که پدرم کرده بود و زندگی مادرمو، به گند کشیده بود. فکر می کنم هیچی مثل رشوه، زندگی آدمو به گند نمی کشه. انگار توی خونه ما، همه چی مزه تلخی داشت. کارمون شده بود، دوا و دکتر. دانیال هنوز خوب نشده بود که رضا مریض می شد.
رضا هنوز بیمارستان بود که پریسا، توی بخش اطفان بستری می شد. رسول، هم هر روز به جون من نق می زد که تو مواظب نیستی! بچه هات هر روز مریضن و…
وقتی بچه ها خوشحال بودند و افتخاری داشتند، مال رسول و خانوادش بود، وقتی لودگی می کردن یا گندی بالا می آوردن، مربوط به خانواده من بود. انگار تمام خصوصیات بد خونواده من، توی بچه هامون جمع شده بود. آونقده رسول وقیح شده بود که با وقاحت تمام با دیگران عشق بازی می کرد و هیچ ابایی از من و خانوادم نداشت. وقتی توی این روزگاری، فکر می کنی، هر دختری، باید یه برادر قل چماق داشته باشه که مواقع ضروری، ازش مواظبت کنه. بعضی وقتها، حالم از رفتارهاش بهم می خورد.جلوی بچه هامون، با آدمهای هرزه خوش وبش میکرد. خجالت می کشیدم و دعواش می کردم، منو به باد کتک می گرفت و همه حرفهایی که لایق خودش وخونواده زاغارتش بود، به من می گفت. در کمال بی حیایی یه روز بهم گفت: توهم برو با دیگران دوست شو!! گفتم : تا حالا دیدی آدم، مقلد خر بشه؟ من نجابتمو به خاطر هرزگی تو، به باد نمیدم……
رسول، بازیگری تمام عیار بود، وقتی از راه می رسید، با کوچکترین جوابی از طرف من، منو به باد کتک می گرفت. وقتی، سید غلام، همسایه بالا دستی، صدای گریه و زاری منو می شنید و زنگ خونه را می زد، رسول، فوراً دست و روشو می شست و خندان و شادان درو باز می کرد و با اصرار، سیدو، به خونه دعوت می کرد. سید غلام، پیرمرد بی اولاد ونابینایی بود که اهل محل، بهش میگفتن دایی غلام.
رسول، از توی پذیرایی با لحنی مهربانانه، منو صدا می کرد، عسلم، عشقم!! یه چای خوش رنگ، یه شربت خوشمزه، برای آقا سید بیار، تا بفهمه چرا من اینقده، دوستت دارم.
من هم خونین ومالین، پیراهن دریده و موی کنده، توی آشپزخونه افتاده بودم. واقعا مونده بودم به احترام دایی غلام بنده خدا، بلند شم، یا بیام جلوی سید و رسواش کنم. اوّلاش سید بنده خدا، باورش شده بود که رسول، چقدر مهربونه و منو دوس داره، اما خدا که جای حق نشسته، یه روز که پدرم مریض بود و رفته بودم پیشش، با یه آدم هرزه و یه خانوم، میان خونه و از قضای روزگار، پلیس می گیردشون، دایی غلام هم متوجه ماجرا میشه و…
خلاصه، آنقدر رسول، خون منو تو شیشه کرد که درخواست طلاق کردم و از خیر بالا سربودن بچه هام، گذشتم. با خودم فکر کردم که تا کی قراره، نگران سرنوشت بچه هام باشم؟ مگه خدا از عهده بزرگ شدنشون بر نمیاد؟ وقتی درخواست طلاق کردم، تازه فهمیدم که مردا، همه شون سرو ته یه کرباسن!! کربلایی رحیم که واسطه رسول بود تا منو برگردونه، به من پیشنهاد داد که طلاقتو از رسول بگیر وصیغه خودم بشو!!
جل الخالق، این دیگه چه صیغه ای یه؟ پیامک دادم به رسول که خودم برمیگردم سر زندگیم، نمی خواد کسیو بفرستی. یاخودت بیا دنبالم. دیگه کسی سراغم نیومد. چند روز بعدش، خودم با روی سیاه تر، برگشتم به جهنمی که به خاطر پریسا و رضا انتخاب کرده بودم. خاله صدری، خونه مون بود وداشت لباسهای رضا را می شست. وقتی از در وارد شدم، رسول دوان دوان، اومد جلو تا بغلم کنه! هلش دادم وکناری رفتم. به مادرش گفت: مامان جون می بینی دختر فامیلت چه بد عنقه!؟
خاله صدری هم، کلی منو نصیحت کرد که خدا وپیامبر، زنو سفارش کردند که بعد از خدا، از شوهرش اطاعت کنه. مادر بیچارم که می گفت: پیامبر فرموده، اگر قرار باشه زن غیر از خدا، به کسی سجده کنه، اون شوهرشه!! بیچاره …
من که باعث خنده عالم وآدم می شدم، زندگیم شده بود کوفت وزهر مار، انگار خداوند، از خنده من، ناراحت می شد. شاید هم تاوان تمسخر های معلمینو پس می دادم که جرأت نمی کردند، یه اشتباه کوچولوی لفظی کنند که من روی آنتن همه خبرگزاری ها، می بردمش و تمام شهرو خبردار می کردم.
یه روز که حوصله ام از دنیا سراومده بود، درخونه دایی غلامو زدم و باهاش درد دل کردم. واقعا تومنی صد هزار، با بقیه مردا توفیر داره. با درد دلهای من، باران اشک از چشماش باریدن گرفت. می گفت خدایا چی آفریدی؟ قربون حکمتت برم! دایی غلام، بهم پیشنهاد کرد که هروقت شوهرت از در خونه میاد تو، برای اینکه همکلامش نشی، نماز بخون. هم خودت آرم میشی، هم فرصت دعوا کردنو از رسول می گیری. می گفت از خدا کمک بخواه. جای خدا، توی زندگیتون خالیه. یا فکر کن، چند وقت دیگه، شوهرت می میره. ببخشش وحلالش کن و جواب ناسزاشو نده. وقتی فکر می کردم که رسول تا عید امسال، قراره بمیره…آه که چقدر عالی میشه!!
چه پیشنهاد معرکه ای، وای که چقدر خوشحال می شدم. دنیای بعد از رسول، می تونست خیلی زیبا و دلپذیر باشه.
خاک برسرم من! این همه دکتر روانشناس رفتم و دارو خوردم و کتک نوش جون کردم، به اندازه نصیحت این پیرمرد بی سواد، برام تاثیر نداشت…
روزی از روزها که دنیای بدون شوهرو تصور می کردم و داشتم لذت می بردم وحال خوشی پیدا کرده بودم، خبر اومد که هاشم، برادر شوهرم تصادف کرد و رحمت خدا رفت. تنها طرفدار من توی خونه شوهرم، هاشم بود. مرد مهربانی که هیچ نسبتی با پدر و مادرش نداشت. انگار خداوند گِل وجودشو از تخم و ترکه اینها نیافریده بود.
چندماه با خدا قهر کردم، دیگه دوسش نداشتم. می گفتم: آخه نمی تونستی رسولو، جای هاشم بکشی؟ هم منو راحت کنی هم زمین زیر پاشو از شرش!؟
یه روز که دوباره دایی غلامو دیدم، با اون عصای سفیدش و عینک دودی غلیظش، بوی مهربونی ازش میومد. پیرمرد نابینایی که تا عمق وجود آدمو، می فهمید. باخنده بهم گفت: رابطه خودت و خالق چطوره دخترم؟ گفتم: نماز نمی خونم. رسول،از وقتی فهمید، برنامه ام اینه که موقع ورودش، نماز بخونم، همون موقع نماز هم، بدون هیچ بهانه ای، شروع میکنه به کتک زدنم.
گفت: تو حقت را از روزگار نگرفتی، فکر می کنی خوشبختی، فقط به شخص دیگری وابسته هست. با خداوند دوست باش و حضورشو حس کن. خودش کدورت شیشه زندگیتو برطرف می کنه. حرفهاش به دلم نشست از همون شب شروع کردم به نمازخوندن…
خدارا شکر، امروز حدود سه ساله که از جهنم خود ساخته، بیرون اومدم. رسول هم، با آدمهای هرزه حشر ونشر داره و پول یامفتشو خرج هرزگی می کنه. من وبچه هام هم با پول خیاطی زندگی می کنیم و اگه خدا بخواد، تا چند روز دیگه، قرار با یه مرد شریف، ازدواج کنم. خدا را شکر وضع مالی خوبی داره ولی متاسفانه، همسرش مرده و بچه دار نشده. قراره سرپرستی بچه هامو به عهده بگیره…دوستی با خداوند، آنقدر آرومم کرده که می تونم همه غصه های دنیا را یه جا، سربکشم و لبخند بزنم…
نویسنده: سید غلامعباس موسوی نژاد
دیگر مطالب این نویسنده را از اینجا بخوانید.