کلاس امید
آی بزرگترها! من آموزگارم نه حقالتدریس نامبرده. من آموزگار امیدم و تمام توانم را به کار خواهم بست که به کلاس امید برگردم تا بذر امیدی را که در دل بچهها کاشتم بارور سازم: «زنده باد امید!»
پویش خبر؛ رهزاد خدیش:
قصه از آنجا آغاز میشود که من یعنی رهزاد خدیش، آموزگاری با اندامی نحیف و موهایی سپید و هوشی متوسط، سال ۱۳۸۲ بعد از اخذ مدرک لیسانس فلسفه از دانشگاه تهران و گذراندن خدمت سربازی در ارتش در اوج جوانی و سرشار از امید به عنوان معلم حقالتدریس وارد آموزش و پرورش شدم. آن سالها من پر از انرژی بودم و کارم را جدی گرفته بودم و با تمام جان و توان، دختران و پسران دهدشت و سوق را اندیشیدن میآموختم. اما حقوق ناچیز حقالتدریس و عدم پرداخت همان پشیز تا شش ماه و زندگی و شرایط سخت، مرا که شیفته آموزش و تربیت بودم و فلسفه را چیزی جز آموزش نمیدانستم، بعد از دو سال از آموزش و پرورش جدا کرد.
سرنوشت اما سالها بعدتر، سرنوشتِ مرا از سر نوشت و۱۲ سال بعد، مرا که همچنان شوق به آموزش و فرهنگ و هنر در درونم شعلهور بود دوباره به میان کلاس درس فرستاد. به دنبال فراخوان وزارت آموزش و پرورش مبنی بر جذب و استخدام نیروهای حقالتدریس دارای کد پرسنلی، در سال ۱۳۹۶ برای بار دوم راهی مدرسه شدم. این بار با شوقی دوچندان و پر انرژیتر از ۱۴ سال پیش و نگاهی عمیقتر و جدیتر به آموزش و تربیت و فرهنگ، عزم خود را جزم کردم که آموزگار خوبی باشم. دست سرنوشت مرا که در این هنگام فوقلیسانس فلسفه داشتم به میان کودکان فرستاد. مرا از دهدشت به عنوان نیروی مازاد به اداره کل استان و از آنجا طی حکمی یکطرفه به گچساران و از گچساران باز هم با حکمی یکطرفه به روستای آبکل فرستادند؛ روستایی خالی از هرگونه امکانات آموزشی و حتی فضای فیزیکی مناسب اما پر از کودکانی سرشار از مهر و شوق و امید.
دو سال با تمام وجود و با وجود تمام مشکلات و سختیهایی که بر سر راه بود، به کودکان آبکل مهر و ریاضی و فارسی و علوم و قرآن و آداب اجتماعی و اخلاق و ایراندوستی و خداباوری و امید آموختم. اما حقوق ناچیز حقالتدریس و دردسرهای فراوانِ مسیر گچساران به آبکل و اجاره خانهای که سه چهارم حقوقم بود و دشواریهای زندگی وادارم کرد تا از اداره شهرستان بخواهم مرا از روستا به شهر جابهجا کند.
پاییز امسال اما با کوله باری از تجربه و عشق و امید، ابلاغ به دست راهی «کلاس امید» شدم.۳۶ کودک متفاوت، در این کلاس منتظر من بودند. نام کلاس را «امید» گذاشتم تا تعداد زیادشان و مشکلات فراوانی که بر سر راهم میدیدم، ناامیدم نسازد. بچهها، اما بیشتر از من این نام را جدی گرفته بودند. آنها با وجود تمام مشکلات آموزشی که داشتند و من با تمام وجود مشکلات زندگی، دست به دست هم دادیم به مهر که میهن خویش را کنیم آباد…. ما، یعنی من و بچههای کلاس امید و اولیای نگرانشان، کارمان را جدی گرفته بودیم و سرشار از امید به دور از هیاهوی بنزین، وظیفه خودمان را انجام میدادیم که روز سهشنبه پنجم آذرماه، از اداره آموزش و تربیت گچساران زنگ زدند و مرا از کلاس امید بیرون کشیدند. وقتی به اداره رسیدم در کمال ناباوری گفتند: «ابلاغتان لغو شده است و از این لحظه حق ندارید به کلاس برگردید.»
من حقالتدریس نامبردهای هستم که میتوان تنها با یک تماس تلفنی او را از کلاس بیرون کشید. ماهیانه یک میلیون تومان حقوق میگیرم که سه چهارم آن را باید به صاحبخانه خوبم بدهم. تابستانها که کودکان بیکارند و درس نمیخوانند من هم ناگزیر نه حقوق دریافت میکنم و نه مشمول بیمه میشوم. ۳۶ دانشآموز متفاوت را به دستم میدهند تا آموزش دهم و تربیت کنم و من باید با وجود تمام مشکلات و گرفتاریهایی که نمیتوان از آنها سخن گفت، حواسم به تک تک آنان باشد و امانتدار خوبی باشم.
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام «حق التدریس نامبرده» زدند
اما ناگهان دستی از غیب بر میآید و تلفن را بر میدارد و مرا با یک جمله لغو ابلاغ میکند: «با بررسیهای انجام شده، واجد شرایط و ضوابط عمومی تشخیص داده نشد. بدین جهت با اشتغال حق التدریس نامبرده موافقت نمیشود.» اما قصه، قصه حقالتدریس نامبرده و واجد شرایط عمومی بودن یا نبودن او نیست. قصه بیکاری و گرفتاریهای زندگی نیست که در این روزگار عسرت همه گرفتارند و هیچ کس را نمیتوان گرفتارتر از دیگری خواند. قصه، قصه امید است و کلاس امید. فردای آن سهشنبه عجیب برای خداحافظی به کلاس امید رفتم. چهارشنبهها فوتبال داشتیم و بچهها که از غیبت ناگهانی روز گذشتهام هنوز در شوک بودند، به محض ورودم به کلاس اصرار میکردند که امروز در تیم آنها بازی کنم. بغض گلویم را فشرده بود و نمیدانستم چه بگویم. خبر کوتاه بود: «بچههای عزیزم! نمیدانم چرا اما من برای خداحافظی آمدهام و از این ساعت نمیتوانم آموزگار شما باشم.» کلاس در بهت عجیبی فرو رفت. اشک در چشمان از حدقه بیرون زدهشان حلقه زد. اسمشان را یکی یکی صدا زدم و به هر کدام یک خطکش و یک مداد هدیه دادم و صورتشان را بوسیدم. بغض گره خوردهای در گلویم، نیم باز شد و آرام و بی صدا اشک میریختم. بچهها اما خجالت نمیکشیدند و با صدای بلند گریه میکردند.
قصه کلاس امید از آنجا آغاز میشود که من از آنها خداحافظی کرده و رفتم. بچههای امید بعد از رفتن من کاری را که میباید، انجام دادند. آموزگار کلاس ششم میگوید هر کاری میکردیم، آرام نمیشدند. بالاخره با مداخله مدیر مدرسه و به بهانه فوتبال و به هر لطایفالحیلی بود بچهها را تا ظهر نگه داشتند. اما آنها بعد از ظهر بیکار ننشستند و با اشک و اصرار از پدر و مادرشان خواستند که اجازه ندهند آموزگارشان از آنها جدا شود. والدین که نگران فرزندان دلشکسته و آموزگارشان بودند با تماسهای پیدرپی به دنبال چرایی ماجرا و راهحل آن بودند. نمیدانستم به آنها چه بگویم. هیچ دلیلی به من ارایه نشده بود که من به آنها بگویم.
لغو ابلاغِ حق التدریس نامبرده از یک طرف و فشار روانی ۳۶ دانشآموز و ۳۶ خانواده از طرف دیگر مرا وادار کرد به دنبال چرایی ماجرا بروم. چهار روز بعد از لغو ابلاغِ تلفنی و در حالی که هنوز نامهای کتبی به دست حقالتدریس نامبرده نرسیده بود، اداره آموزش و تربیت گچساران بیکار ننشست و یک معلم بازنشسته را به جای من به کلاس فرستاد. از آن طرف، بچهها هم بیکار ننشستند و به وضع موجود آن گونه که در توانشان بود، اعتراض کردند. آنها عصبانی بودند و هیچ چیزی نمیتوانست آرامشان کند. دلم برای معلم بازنشسته بیگناه و حقالتدریس نامبرده بیگناه و کودکان خشمگین بیگناه میسوزد که روی صندلی معلم جدید، چسب قطرهای ریختند و با لوله خودکار و کاغذ لول شده به جانش افتادند. همه اینها را بچهها تلفنی برایم گفتند.
برای بچههای امید، من حقالتدریس نامبرده نبودم. آموزگار مهربانشان بودم که با تمام وجود به آنها مهر و دانش میآموختم. کودکان پاکتر از آن هستند که وارد دنیای مرموز بزرگترها شوند. آنها از کارهای بزرگترها سردرنمیآورند. من هم سالها است سر درنمیآورم.
آی بزرگترها! من آموزگارم نه حقالتدریس نامبرده. من آموزگار امیدم و تمام توانم را به کار خواهم بست که به کلاس امید برگردم تا بذر امیدی را که در دل بچهها کاشتم بارور سازم: «زنده باد امید!»