مجموعه داستان «یاس امین الدوله» اثر سميه كاظمي حسنوند توسط انتشارات «ورا» راهی بازار کتاب شده است و مشتمل بر ۱۰ داستان است.

پویش خبر– سنجد و تاتوره، من جاناتان مرغ دریایی نیستم، کت قرمز، شاندیز، گالری خیابان جردن، چلچله ای با بالهای ابریشمی، قند عسل، یاس امین الدوله، گل و مرغ ، و ماه مشتعل ، داستان های این مجموعه را تشکیل می‌دهد.
بیشتر داستان‌های این مجموعه بر حول محور رئالیسم اجتماعی است. داستانهایی که بعضا به واگفت یک معضل اجتماعی می پردازد و آنها را در دنیای داستانی مورد کند و کاو قرار می‌دهد. معضلات اجتماعی که گاه پیدا و گاه پنهان است و شاید داستان بهترین معبر برای واگویه این کاستی‌ها باشد تا ادبیات دریچه‌ای باشد برای زیباتر دیدن این جهان.
کتاب ۱۲۲ صفحه دارد و درونمایه آن مشتمل بر مسائلی مانند تنهایی انسان امروز، زنان، برخورد باخرافه پرستی ، فقر و… است.
تنهایی انسان معاصر از جمله درونمایه‌های اصلی این مجموعه داستان به حساب می‌آید. انسان معاصری که علیرغم زندگی در ابرشهرها با تنهایی سیاه و تاریک خودش دست و پنجه نرم می‌کند. فضای داستان‌ها عمدتا در فضای شهری و بعضا روستایی رخ می‌دهد و طبعا فضاسازی‌های داستانی هم متاثر از فضای غالب داستانهاست.
این مجموعه داستان پر از توصیفات ناتورالیستی است. از درختان چنار و زردآلو تا استفاده از باد به عنوان یک کاراکتر تاثیرگذار و استفاده از ابرهای سیاه و قلچماق همه و همه در این مجموعه به چشم می‌خورد.


برای نمونه در داستان «چلچله ای با بال‌های ابریشمی» آمده است:

روی تخت از سرما کرخت شده بودم. تاریکی، سرما، بوران و صدای کشدار باد، که امشب مثل دیوانه‌های زنجیری، زنجیر پاره کرده بود و توی شهر ول می‌گشت. چشم‌هایم را بستم. خواب مثل چلچله بود. یک چلچله با بالهای ابریشمی، که می‌آمد و می‌رفت توی گودی حفره‌های چشمم می‌نشست. چلچله داشت توی اتاق پرواز می‌کرد و چرخ می‌زد. صدای خش‌خش پاهایش را شنیدم. آرام و سبک داشت توی اتاق راه می‌رفت.


در داستان من جاناتان مرغ دریایی نیستم باز همین توصیفات ناتورالیستی دیده می‌شود:
توی باغچه‌ی خزان‌زده یک گوشه روی تخته سنگی آفتاب می‌گیرم. آفتاب‌اش سست و کرخت است، زرد کمرنگ نباتی. تا می‌آید جانی بگیرد یک مشت ابر قلچماق می‌ریزند جلویش و شلوغ بازی درمی‌آورند. درخت‌های آلو و زردآلو و سیب، اسکلت‌های قهوه‌ای عمود بر زمین، زیر باران یک ریز و مداوم دیشب، قهوه‌ای‌تر به چشم می‌آمدند. زمین پر از لاش‌برگ‌های زرد خیس و مچاله بود.


سمیه کاظمی حسنوند دانش آموخته کارشناسی ارشد مدیریت و برنامه ریزی آموزشی است که بخاطر علاقه به ادبیات داستانی از رشته دانشگاهی خود فاصله گرفته و بیشتر به ادبیات داستانی مشغول است. او ورود به دنیای ادبیات را با شعر شروع کرد.
کاظمی همکاری با مجلات تخصصی ادبیات مانند تجربه، کرگدن، کتاب هفته، همشهری جوان و.. را در کارنامه خود دارد و داستان‌هایی را در این مجلات به چاپ رسانده است.
این نویسنده جوان همچنین با روزنامه هایی مانند ایران، فرهیختگان، بهار و… همکاری داشته و یادداشت‌ها و نقدهایی را در زمینه ادبیات منتشر کرده است.

در پایان برای آشنایی با قلم نویسنده قسمتی از داستان کت قرمز را که از مجموعه داستان یاس امین‌الدوله است، آورده شده است:


کت قرمز آرام گفت: بیا رفیق بیا اسب من.
و مشت‌هایش را دوباره به طرف اسب دراز کرد.
-بیا پسر، بیا همش مال خودته.
اسب سرش را آرام به طرف مشت‌های کت قرمز آورد و شروع کرد به بو کشیدن. کت قرمز رد نفس‌های گرم اسب را روی انگشت‌های یخ زده‌اش حس می‌کرد. نفسش توی سینه حبس شده بود و صدای ضربان قلب خودش را می‌شنید. اسب آرام آرام شروع به خوردن قندها کرد و گاهی سرش را بلند می‌کرد و شیهه‌ی کوتاهی می‌کشید. کت قرمز آرام و پی در پی صورت براق و سیاه اسب را نوازش می‌کرد . صدای شکستن قندها و صدای رعد در هم می‌آمیخت. ناگهان صدایی کت قرمز را از جا کند. همه چیز به هم خورد. اسب بی قرار شد و شیهه‌های عصبی و کوتاه می‌کشید. کت قرمز برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. عنکبوت ایستاده بود کنار درِ چادر. عنکبوت با صدای بلند گفت: کت قرمز اینجا چکار می‌کنی؟.
روی صورتش، یک زخم عمیق و کهنه بود. بوی پِهن و کاه و رطوبت هوا مخلوط شده بود. کت قرمز از نرده-ها پایین آمد و کنار حصار ایستاد.
عنکبوت خودش را به محوطه رساند و گفت: می‌بینی کت قرمز، این اسب بی نظیره، چموش و سرکش. اسب با غرور توی محوطه می‌چرخید.
عنکبوت پوزخندی زد و دوباره گفت: اما من می‌دونم چطور رامش کنم و ببندمش به کالسکه‌های طلایی.
اسب دمش را بالا گرفته بود و با برخورد سم‌هایش روی زمین محوطه، ماسه‌های نرم مثل جرقه‌های آتش به اطراف پخش می شد.
کت قرمز نگاهش را از اسب گرفت و گفت: خودتم خوب میدونی این اسب، اسب نمایش و سیرک نیست.
عنکبوت خندید و ردیف دندان‌های سفید و صدفی‌اش بیرون افتاد. بینی پهن و گوشتی داشت. عنکبوت با تمسخر گفت: اسب نمایش نیست؟ چه حرف مضحک و مسخره‌ای. مهم نیست که این حیوون احمق چیه؟ مهم اینه که من می دونم چطور رامش کنم و بهش بفهمونم که اینجا کی رئیسه.
بعد پوزخندی زد و نگاهش را از اسب سیاه برداشت و به اسبهای دیگر که حالا سرشان را از آخور برداشته بودند، نگاه کرد. صدای قطره‌های باران روی سقف چادر هنوز به گوش می‌رسید و…