نقش خوبی از خودمان برجای بگذاریم و مواظب ضبط تاریخ باشیم
نقش تاریخی هر فرد، و آثاری که بر تاریخ می گذارد، از خاطره هستی نمی گریزد. بعضی از رفتارهای افراد، سالهای سال، دل تاریخ را می خراشد و زخم می کنند.
پویش خبر، در تاریخ بشر، شاید تاثیر گذار ترین انسانها، مادران بودند. عده ای معتقدند، اولین کشاورزان، مادران بود. هنگامی که بشر اولیه زنان را به دلیل بارداری و مهربانی و… از شرکت در شکار کنار گذاشت، زنان فرصت یافتند، به روییدن گیاهان و جمع آوری بذر، فکر کنند. شاید آنها، ابتدا با نحوه برداشت گیاهان و سپس کاشت آنان، آشنا شوند. سایر مراحل کشاورزی، هم نتیجه توجه زنان به علف های روییده در کنار و دهانه غارها بوجود آمده است.
مادر من، هم به تبع این تاثیر گذاری، تاثیر گذار ترین فرد زندگیم بوده است. غیر از شیر، نان مرا هم تا مرحله بلوغ، مادرم تامین کرده است، زیرا در هشت سالگی، پدرم را از دست دادم.
امروز که به عقب می نگرم، هیچ نکته تاریکی، در رابطه من و مادرم، رفتارهای مادرم با سایرین و…وجود نداشته، او سرشار از مهربانی و حس مادرانه بود و من سرشار از شیطنت و آزار، در نتیجه نسبت به او، احساس گناه می کنم.
بارها با خودم، فکر کردم که ای کاش، همدلی و همراهیم بیشتر بود و بیشتر گوش به فرمانش بودم و جدی تر در رضایتش می کوشیدم. اما ما متعلق به دو دنیا بودیم، مادری متعلق و معتقد و مقید به سنت و مذهب، و کودکی گستاخ، عصیانگر و خیالپرداز متعلق به آینده.
من، فرزند مادرم نبودم، فرزند زمانه بودم، زیرا بیش از مادرم، از زمان آموختم. نامردی ها، مهربانی ها، لبخند ها، خیانت ها و جنایت ها، عشق ها و کشش ها و… همه محصول رابطه من و زمان و تاثیر من بر زمان و تاثیر زمان بر من، بوده است. سالها گذشت تا من نیز خود را لایق فرزندی بدانم و سالهای بیشتری طی شد تا متوجه شوم فرزندان ما متعلق و اسیر ما نیستند، آنها فرزند زمانه اند.
مادرم در نگاه من، بی عیب ترین، بی اشتباه ترین و مهربانترین و همه ترین های جهان است. زیرا یکسال پیش، فوت شده است. همه کسانیکه می میرند، به تدریج در ذهن دوستان و بازماندگانشان، تطهیر و پاک می شوند. بدیهایشان گم می شود و خوبی هایشان برجسته می شود. زیرا ذهن ما، عادت ندارد که مسایل آزار دهنده را مرور کند و یا به خاطر بسپارد. بلکه سعی در فراموش کردن آنها و به خاطر سپردن خاطرات خوشآیند می کند. در نتیجه، تمام اشکالات ارتباطی و جسمی مادرم، تمام نکات منفی و برخوردهای نادرستش، در ذهن مشغول من، گم شده است. به گونه ای که فکر می کنم اگر چند سال دیگر بگذرد، در ذهن من، مادرم، فردی مقدس و اسطوره ای تکرار ناشدنی خواهد شد. اما، تاریخ رفتارهای اشتباه مادرم و همه انسانها را به خاطر می سپارد. برای تاریخ چه تفاوتی می کند که مادر من ناآگاه و بی سواد بوده است. برای تاریخ، اثر بخشی افراد وخراش هایی که افراد بر دل تاریخ می گذارند، مهم است. تاریخ بی تفاوت است نسبت به خوب و بد رفتارها، کارش ثبت و ضبط و به خاطر سپردن است. هرکسی در دل تاریخ رفتاری بکند، تاریخ آنرا به خاطر می سپارد و نکته آزار دهنده اش این است که بازگویش می کند. هرچند توجیه من نسبت به مادرم برای همه رفتارهای نادرستش، ناآگاهی و بی سوادی اوست. اما، مادرم و تاریخ با هم بگو و مگو داشتند. نقش کم رنگ یا پررنگ هرکسی در تاریخ می ماند، پررنگ تر ها بازگو می شوند و برجسته و کم رنگ ها محو و فراموش.
هر روز که بر می خیزم، برای مادرم دعای خیر و مغفرت می خوانم، اما مادر بی سواد و ناآگاه من، مگر دچار خطایی شده است؟ ماها که تا به خاطر داریم، جزعبادت و ایثار فرزندش، شرکت در عبادات جمعی و مراسمات مذهبی کاری نداشته است. پس خداوند مهربان، دلیلی ندارد که او را نبخشد، اما آیا مادرم نمی توانست آگاه باشد؟ آیا همه آثار خوب مادرم در بهبود بیماری های دیگران و طبابت محلی کودکان، عبادت های شبانه و… درخاطره ها می ماند و همه رفتارهای نادرستش، با مرکب فراموشی نوشته شده اند؟
نقش تاریخی هر فرد، و آثاری که بر تاریخ می گذارد، از خاطره هستی نمی گریزد. بعضی از رفتارهای افراد، سالهای سال، دل تاریخ را می خراشد و زخم می کنند. شاید بسیاری از رفتارها و احساسات، از طریق ژنها منتقل شود و من نتوانم با تربیت خودم، آنها را بهبود بخشم یا از بین ببرم. ذهن مشغول من، دوباره دنبال تطهیر مادرم هست. ذهن من، دوست دارد از مهربانی هایش بگویم، اما تاریخ بی رحم بی تفاوت خرده گیر، همه نامهربانی ها و مهربانی هایش را در حافظه بی نهایتش ثبت و ضبط می کند و کاری به احساسات کودکانه من، نسبت به مادر عزیزم ندارد.
درگیری ذهن من و تاریخ برای زیبا سازی گذشته و ثبت وقایع تمامی ندارد، من می خواهم گذشته ام را طلایی جلوه دهم و تاریخ می خواهد، بی تفاوت و بی غرض نقش بستگان من و همه آدمیان را ضبط کند و بدون دخل و تصرف به آیندگان نشان بدهد.
نقش خوبی از خودمان برجای بگذاریم و مواظب ضبط تاریخ باشیم.
نویسنده: سید غلامعباس موسوی نژاد